بدون شرح !

..."تو اخترک بعدی « مِی خواره ای »  می نشست . دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غمی بزرگ فرو برد.به  میخواره  که صمٌ بکم  پشت یک مشت بطری خالی و یکی دو تا بطری پر نشسته بود گفت :


«چه کار داری می کنی؟ »‌


میخواره  با لحن غمزده ای جواب داد :


«می میزنم .»


شهریار کوچولو پرسید :


« مِی  میزنی که چی؟»


میخواره جواب داد:


« که فراموش کنم.»


شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می سوخت پرسید :


« که چی را فراموش کنی؟ »


میخواره همان طور که سرش را می انداخت پایین گفت :


« سرشکستگیم  را .»


شهریار کوچولو که دلش می خواست دردی از او دوا کند پرسید :


« سرشکستگی از چی ؟ »


میخواره جواب داد :


« سرشکستگی‌ ِ‌  میخواره بودنم را. »‌


این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریارکوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همانجور که می رفت تو دلش می گفت :

« این آدم بزرگ ها راستی راستی چقدر عجیبند !‌»"...  *

...

* «شازده کوچولو» نوشته ی «آنتوان دوسنت اگزوپری» ، ترجمه ی «احمد شاملو»‌ ، انتشارات نگاه. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد