«ما از ترس شکستن است که الفبای آینه را بر سنگ نوشته ایم.»
سیدعلی صالحی
...
خیلی از ماها، زمانی که می خوایم دست به کاری بزنیم ، به اولین چیزی که توجه می کنیم، «نگاه دیگرانه» !
تا حالا شده تو یه رستوران ، عمدا لیوان تو دستت رو بزنی زمین و بشکنی؟؟؟
*****
*"... سپس یکی از دست هاش را آزاد کرد، لیوانی برداشت و لب میز گذاشت.
گفت: « الان می افتد.»
-« دقیقا می خواهم آن را بندازی.»
-« لیوان را بشکنم؟»
بله، لیوان ها را بشکند. یک حرکت ظاهرا ساده، اما حاوی ترس هایی که هرگز درست درکشان نمی کنیم.
شکستن یک لیوان ارزان چه ارزشی دارد، وقتی به طور ناخواسته بارها این کار را کرده ایم؟
تکرار کرد:« لیوان را بشکنم؟ چرا؟»
پاسخ دادم :« می توانم توضیح دیگری بدهم. اما در حقیقت فقط به خاطر اینکه دلم می خواهد بشکند.»
-« به خاطر تو بشکنم اش؟»
-« البته که نه.»
به لیوان شیشه ای لب میز نگاه کرد- مراقب بود نیفتد.
دلم می خواست بگویم:« این آداب گذر است. همان طور که خودت گفتی. ممنوع است. آدم شیشه را عمدا نمی شکند. وقتی به رستوران می رویم یا در خانه ی خودمان، مراقبیم که لیوان ها لب میز گذاشته نشوند. جهان ما از ما می خواهد مراقب باشیم که لیوان ها روی زمین نیفتند.»
و باز فکر کردم، پس وقتی ناخواسته آن ها را می شکنیم، مراقبیم که موضوع خیلی جدی نباشد. پیشخدمت می گوید:« مهم نیست.»، و در زندگی ام هرگز ندیده ام یک لیوان در صورت حساب رستوران بیاید.
شکستن لیوان بخشی از زندگی است و آسیبی به ما یا دیگری نمی رساند.
ضربه ای روی میز زدم. لیوان تکان خورد، اما نیفتاد.
به طور غیر ارادی گفت:« مراقب باش!»
اصرار کردم:« لیوان را بشکن.»
...
خواهش می کنم این لیوان را بشکن و ما را از تمام پیش داوری های لعنتی آزاد کن، از این نیاز به یافتن توضیحی برای هر چیزی، از این اجبار که فقط باید کاری را بکنیم که دیگران تایید می کنند.
یک بار دیگر خواهش کردم :« این لیوان را بشکن.»
چشم هاش را در چشم هام دوخت. سپس، آهسته، دستش را روی رومیزی به طرف لیوان سراند. با حرکتی سریع، آن را روی زمین انداخت. ..."*
*«کنار رود پیدرا نشستم و گریستم»، اثر پائولو کوئلیو ، برگردان :آرش حجازی (قطع جیبی) ص 235-233 .
-------------------------------------------
« کبوترانه » هم به روز شد!
We are never so helplessly unhappy as when we lose love (Sigmund Freud) And also by him:
We are never so helplessly unhappy as when we lose love.
سلام .... این ترسها گاهی همیشه همراهمونه ..... داره میسوزونه مارو ....... ما هم همیشه تحت فرمانشیم .......... بدون اینکه بدونیم چیه ؟ چرا؟ ......... ///// باز هم ممنون که از پائولو کوئلیو نوشتی ......
سلام.
اگه دم دستم بودی تمام کتاباتو می گرفتم می خوندم!
راستی الان کجایی؟
خوبی؟
ما رو نمی بینی خوش میگذره؟؟؟؟
امروز دنیا من رو صدا کرد ...... امروز دوباره من شدم ...... آره تولدمه ......////// راستی مهدی جان یه باره دیگه که خوندم یاد ترسی که از رویخ راه رفتن که تو زهیر ازش گفت ..... : شیشه ی ترس و بشکن ..... بگو فردا همین جاست ...... بگو ستاره امشب ...... دنبال نور فرداست ..... عبور چشم من بود تو آینه های هر شب ........ فردای روشن من .... پشت عبور چشماست ........ بر قرار باشی !!!
کجایی ؟؟؟؟
سلام مهدی جون
نوبته تو که ظرفا رو بشوری فقط مراقب باش که لیوانارو
نشکنی........
خیلی قشنگ بود
( دوستدار تو اسمونه کویر)