ادامه ی همان حرف آشنا...

 

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد ٬

و نسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو ٬ خواب مرا می روبد...                   سهراب

  .......

فقط دو نفر بودند٬

تمام شب پیش 

یکیشان گیسوان آن دیگری را می بافت

همه ی حرفشان از هوای چیزی شبیه فردا بود٬

یعنی همین امروز عجیب ما که در میان نیستند

فقط دو نفر بودند٬

یکیشان تمام شب از چیزی شبیه شب سخن می گفت٬

اما آن دیگری می دانست

جای پای ستارگان را

نه باران بی واهمه خواهد شست٬

نه رگبار آن همه رویا در باد بی سوال

فقط دو نفر بودند٬

دو خاطره در خواب آخر خرداد

یا دو آینه بر دریچه ی دریا٬

نه من بی خبر بودم و نه او

که بوی بوسه و باران و گریه های «ری را» می داد                                                   سید علی صالحی 

مردی که از کنار درختان خیس می گذرد...*

چشم هاش به غربت بی انتهای جاده  دوخته شده بود و دستهاش پر از خالی تنهایی...

درخت ها تنها شاهدان سریال تکراری سر نوشتش بودند.

درختانی باران خورده٬

که چشم های خیس خود را به پاهای مردی دوخته بودند٬

که «صبور ٬ سنگین و سرگردان»* از کنار آنها می گذشت.

کسی چه می داند؟

شاید این درخت ها بودند که به آرامی از رویای مرد گذر می کردند!

ده هزار و یک... ده هزار و دو... ده هزار و سه... یک نفس عمیق٬

و ادامه ی شمارش قدم هاش تا لب «هیچ»!

                                                                                       

* ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ٬ فروغ فرخزاد

از من تا من...

   

«هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد.»    فروغ

 

گر من مسیح بودم...

وقتی که درد
از سرزمین غربت
از تپه ی بلند میعاد می آید
وقتی که درد
 بوی غریب غربت دارد
و مرد درد خود را
با درد ناشناس تصلیب می سنجد
حس حقارتی با خشم
و نفرت کشنده ای از خود
با جان مرد درد گلاویز می شود
گر من مسیح بودم
گر من صلیب سنگینم را
تا انتهای تپه ی موعود
بر دوش می کشاندم
و زخم چارمیخ
و چار میخ درد
تصویر های دنیا را در چشمم
مغشوش می کرد
آیا غرور مغرور و سربلندم
مثل عقاب پیری در اوج چرخ
آرام
با تشنج وحشت
آرام ره به گستره ی مرگ می گشود ؟
و درد٬درد سهمناک گریه نمی شد؟
و دستهای پاک گرفتارم
و دستهای سرخ شفیعم
سوی نگاه سرد ستمگر
به التجا دراز نمی ماند ؟
گر من مسیح بودم بر تپه ی صلیب
بر تپه ی شکنجه شقاوت درد
بر تپه ی تحمل٬برتپه ی تبسم آیا
خورشید صبح
که میش های گرسنه را
سبزای پهن جلگه عطا می کند
و چشم های خشک مرا
در شبنم زلال شقایق می شوید٬
پاهای ناتوان ایمانم را
در باتلاق های پشیمانی
یک لحظه سست نمی کرد ؟
و آهوان رعنا بر آبشخور
در من قساوت خون
خون و شکار را
آیا دوباره زنده نمی کردند؟
آیا دوباره پهنه ی آزادی
آن کوچه های انبوه با چشم های باز محتضر
مشتاق آیه های درخشانم
آن چشم های مضطرب کودن
لب های نیمه باز حیرت زده
آن عاشقان مبروص
مشتاق یک کلام تبرک
مشتاق لمس شافی دستانم
آن دشت های ملتهب
مشتاق بوسه ها به کف پای پاک من
آن ساحل زمردی اردن
با دختران گازر جنجالگر
آیا مرا فریب نمی دادند
تا لحظه های ‌آخر بار امانتم را بگذارم
تا فیض درد را به آسان بسپارم
تا خنده های وحشی شیطان را
در قصر با شکوه فلک ها طنین دهم
تا دوست را
اگر چه در آشوب درد رهایم کرد
تا دوست را آری
غمگین و شرمسار ببینم ؟
...                                                              زنده یاد منوچهر آتشی