هر شب... تنهایی! *


عطیه: حمید! ... حمید!

حمید: بله!

عطیه: امشب خیلی اذیتت کردم.

حمید: بله!

عطیه: قول می دی هر وقت دیگه دوسم نداشتی بهم بگی؟ 

حمید: بله! ... (سکوت) دوسِت دارم!

عطیه: دلم برا اون وقتا که انقدر این و نمی گفتی تنگ شده.

حمید: (زمزمه)

عطیه: چی؟

حمید: دیگه نمی گم!

عطیه: قبلنا این همه این و نمی گفتی ولی می فهمیدم دوسم داری.

حمید: (سکوت) تو چشمای من نگاه! (سکوت) این چشم یه آدم دروغگوه؟

عطیه: نمی گم که دروغ می گی. تو صدات دلواپسی اومده.  

حمید: تو امشب فقط به صدای من گیر نداده بودی که اونم الان... 

عطیه: خب من صدای تو رو می شناسم!  آهنگش و می شناسم. لحنت و می شناسم. تو وقتی تو خوابم مث خَر  خُر خرُ می کنی من می فهمم داری چی خواب می بینی!

حمید: (سکوت)

عطیه: چرا عصبانی نمی شی؟

حمید: خب دلیلی برای عصبانیت وجود نداره.

عطیه: اصلن تو خیلی وقته سر من داد نمی زنی!  

حمید: چی؟!

عطیه: اه ! حالم از این مهربونی الکیت به هم می خوره.  

حمید: من کی سر تو تا حالا داد زدم؟  

عطیه: حرف نزن!

حمید: (فریاد) من کی تا حالا سر تو داد زدم؟! بگیر بخواب!

عطیه: آره خوابمم میاد! چه عالی!  

حمید: (سکوت)

عطیه: برام با صدای خریت آواز می خونی؟  

حمید: بله!


(آواز) 

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد


روا مدار خدایا که در حریم وصال

رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد**



______________________________________


* بخشی از فیلمنامه ی «هر شب تنهایی» نوشته ی کامبوزیا پرتوی و  رسول صدر عاملی.

** حافظ


چه ساده دیر می شود!



مرد٬


دوباره روی ساعتش


نگاه٬


چه ساده دیر می شود!


درست


مثل لحظه ای که فکر می کنی


زمان همیشه مال توست٬


و او همیشه٬


هرکجا٬


کنار تو ؛


درست


مثل ساعتی کنار هم


و چای روی میز٬


میان گفتگوی گرمتان٬


نخورده سرد می شود٬


چه ساده سرد می شود


تمام لحظه هایتان ؛


به ساعتی که بی خبر


برای گفتگو


میان مرد و مردمان دیگری گذشت٬


که بودشان٬


نبودشان٬


حضورشان٬


برای مرد٬


مثل چای سرد روی میز٬


دوباره گرم می شود٬


ولی ...


...


دوباره مرد٬


و روی ساعتش


نگاه ...


چه ساده دیر می شود!

دوباره می شود؟



سلام بانو!‌


دوباره واژه شد تمام خط اتصال من به تو!


دوباره حرف٬ حرف این کلید های گرم روی میز٬


و ما دوباره صفر و یک... فقط همین!


سکوت می کنی تداعی تمام روزهای بی تو می شود٬


نگاه می کنی دلم دوباره تازه می شود٬


و حرف می زنی٬ نمی زنی٬ نیاز نیست٬


تمام حرف ما دوباره این صدای تق تق کلید های صفحه می شود.


و صفحه تازه می شود ... دوباره می شود...؟ 



***


تمام لحظه های ما قشنگ و دیدنی٬ درست!


تمام قصه هایمان شنیدنی٬


 و دلنواز و خواندنی


...درست!


ولی 


نمی شود


برای شعر من دوباره


یک بغل ستاره های تازه رو کنی؟


دوباره بشکفی کنار بودنم٬ کنار دیدنم٬ شنیدنم و یا٬


تو تازه ای همیشه تازه ای و این منم که شعر کهنه می شوم؟! 


بگو دوباره می شود که شعر های من مثل نان تازه


حال کودکان کوچه های قصه را


اسیر بوی خود کند؟


دوباره می شود


نمی شود؟



***