چه ساده دیر می شود!



مرد٬


دوباره روی ساعتش


نگاه٬


چه ساده دیر می شود!


درست


مثل لحظه ای که فکر می کنی


زمان همیشه مال توست٬


و او همیشه٬


هرکجا٬


کنار تو ؛


درست


مثل ساعتی کنار هم


و چای روی میز٬


میان گفتگوی گرمتان٬


نخورده سرد می شود٬


چه ساده سرد می شود


تمام لحظه هایتان ؛


به ساعتی که بی خبر


برای گفتگو


میان مرد و مردمان دیگری گذشت٬


که بودشان٬


نبودشان٬


حضورشان٬


برای مرد٬


مثل چای سرد روی میز٬


دوباره گرم می شود٬


ولی ...


...


دوباره مرد٬


و روی ساعتش


نگاه ...


چه ساده دیر می شود!

دوباره می شود؟



سلام بانو!‌


دوباره واژه شد تمام خط اتصال من به تو!


دوباره حرف٬ حرف این کلید های گرم روی میز٬


و ما دوباره صفر و یک... فقط همین!


سکوت می کنی تداعی تمام روزهای بی تو می شود٬


نگاه می کنی دلم دوباره تازه می شود٬


و حرف می زنی٬ نمی زنی٬ نیاز نیست٬


تمام حرف ما دوباره این صدای تق تق کلید های صفحه می شود.


و صفحه تازه می شود ... دوباره می شود...؟ 



***


تمام لحظه های ما قشنگ و دیدنی٬ درست!


تمام قصه هایمان شنیدنی٬


 و دلنواز و خواندنی


...درست!


ولی 


نمی شود


برای شعر من دوباره


یک بغل ستاره های تازه رو کنی؟


دوباره بشکفی کنار بودنم٬ کنار دیدنم٬ شنیدنم و یا٬


تو تازه ای همیشه تازه ای و این منم که شعر کهنه می شوم؟! 


بگو دوباره می شود که شعر های من مثل نان تازه


حال کودکان کوچه های قصه را


اسیر بوی خود کند؟


دوباره می شود


نمی شود؟



***






بازی یلدا و من...آدم!

 

‹بودن از انحصار خبر بیرون است...چه کار دارم کوتوله ها چه شدند؟چه کاره شدند؟ کجا هستند؟!...›*

 

  • داستان من  از "ندانستگی" شروع شد. شیرین ترین لحظه های عمرم.

آنقدر شیرین بود که... دلم را زد!

یکی گفت:‹از این سیب ها بخور،خوب می شوی!›

خوردم اما...

 

  • کودکی ام با "کفش" گذشت. کفش که بود، دلهره نبود.

هنوز دست هام بوی خورشید می داد، نفس هام بوی خدا.

کفش ته مانده ی تلاشم بود در راه انکار هبوط!**

بزرگ شدم اما کفش هام ...!

بی کفش که شدم خدا هم گم شد!    

 

  • بزرگ می شدم اما کوچک تر از همیشه. با بزرگ شدن از خودم دور می شدم و به خودم نزدیک.

حباب های زشت و بدترکیب،انگار که آتشفشان صورتم داشت فوران می کرد!

فوران نفرت،فوران احساس،فوران حسرت...

 بلوغ تلخ بود، زهر مار بود،شاید دوباره سیب...!

 

  • من بدم. پست و آلوده. اما کسی این را نمی داند. خودم هم نمی دانم، کاش خدا هم نداند!

آه! همیشه دلم برای "ندانستگی" تنگ شده است.

راستی! شما...شما سیب ندارید؟! 

 

پایان بازی من...آدم ٬ به درخواست President Evil

................................................................

*طاهره صفارزاده

**سهراب سپهری