روبروی آینه
نشسته ام
و می بینم
پدرم را
با همان طراوت پژمرده
همان جوانی سالخورده
و همان پنج خط موازی روی پیشانی اش
که با دهان آینه فریاد می زنند:
"من پنجاه ساله ام!"
اما نه
انگار نگاهم
آینه را دروغ می داند
چشمانم را به روی آینه می بندم
به یاد فریاد های آن پسرک چوپان٬
که مردمان را
با گرگ های دروغینش به سخره می گرفت٬
جار می زنم:
"آینه های دروغگو!"
"آینه های دروغگو!"
دستم به آسمان نمی رسد،
کفش هایم را می پوشم.
دیگر پاهایم به زمین نمی رسد!
من از کجا می آیم؟!
بین آسمان و زمین،
خانه نیست،
ابر هست،
باد هست،
باران هست،
خدا نیست!
من از کجا می آیم؟
می گویند:
‹گاهی وسوسه ماه را به درون مرداب می کشد.›
وسوسه؟ ماه؟ مرداب؟
پاهایم را از کفش بیرون می آورم.
به زمین می رسم،
اما دیگر...
دستم به آسمان نمی رسد!