هر بار که پنجره ی قلبم را می گشایم ٬

گنجشک یاد تو به هوای دانه روبرویم می نشیند.

من و گنجشک٬

چشم در چشم هم به تو می اندیشیم.

می پرسم: «به چه فکر می کنی؟!»

می خواند:«به روزی که خودش دانه های محبت را کنار پنجره ی دیدار٬ برای من می پاشد.»

شوقی غم آلود اشک هایم را از چشمانم بیرون می کشد.

و گنجشک می پرد...