تو را می خوانم!

 

 

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود!

شاید عجیب باشد٬ اما٬

مردی که سال هاست در انتظار آمدن مرد دیگری است٬

گاهی دلش برای خودش تنگ می شود!

                                                            «محمد علی بهمنی»

 

تو را می خوانم !

تو را می خوانم که خواندنت تداعی ترانه های عاشقانه ی ایام شباب است

و یادت٬ روشنی بخش خاطر سرد و تاریک بی کسی.

تو را می خوانم که خواندنی ترین شعر روزگاری

و شنیدنی ترین نغمه ی طبیعت!

خواندن تو تسکین آلام قناری است در این وانفسا که «قفس» تفسیر مطلق «زندگی» است!

 

چه دورانی است !

صد عجب از این روزگار که دیگر حتی بلبلان هم به خونخواهی گل نمی خیزند!

چهره ی زنگار بسته ی خورشید هم که دیگر نه گرمایی دارد که بتوان با آن قلب یخ بسته ی لاله را آب کرد

و نه نوری٬

که بتوان این راه پر پیچ وخم و نمناک را طی نمود !

 

پس تو را می خوانم تا بیایی٬

بیایی تا وجود زمین را از علف های هرز پاک کنی٬

بیایی تا با کمک تو شعری تازه بخوانیم

که در آن دیگر٬ نه از مرگ رنگ سخنی باشد و نه از داغ شقایق !