چشم هاش به غربت بی انتهای جاده دوخته شده بود و دستهاش پر از خالی تنهایی...
درخت ها تنها شاهدان سریال تکراری سر نوشتش بودند.
درختانی باران خورده٬
که چشم های خیس خود را به پاهای مردی دوخته بودند٬
که «صبور ٬ سنگین و سرگردان»* از کنار آنها می گذشت.
کسی چه می داند؟
شاید این درخت ها بودند که به آرامی از رویای مرد گذر می کردند!
ده هزار و یک... ده هزار و دو... ده هزار و سه... یک نفس عمیق٬
و ادامه ی شمارش قدم هاش تا لب «هیچ»!
* ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ٬ فروغ فرخزاد |