دروغ آینه ها

 

روبروی آینه

نشسته ام

و می بینم

پدرم را

با همان طراوت پژمرده

همان جوانی سالخورده

و همان پنج خط موازی روی پیشانی اش

که با دهان آینه فریاد می زنند:

"من پنجاه ساله ام!"

اما نه

انگار نگاهم

آینه را دروغ می داند

چشمانم را به روی آینه می بندم

به یاد فریاد های آن پسرک چوپان٬

که مردمان را

با گرگ های دروغینش به سخره می گرفت٬

جار می زنم:

 

"آینه های دروغگو!"

"آینه های دروغگو!"