بازی یلدا و من...آدم!

 

‹بودن از انحصار خبر بیرون است...چه کار دارم کوتوله ها چه شدند؟چه کاره شدند؟ کجا هستند؟!...›*

 

  • داستان من  از "ندانستگی" شروع شد. شیرین ترین لحظه های عمرم.

آنقدر شیرین بود که... دلم را زد!

یکی گفت:‹از این سیب ها بخور،خوب می شوی!›

خوردم اما...

 

  • کودکی ام با "کفش" گذشت. کفش که بود، دلهره نبود.

هنوز دست هام بوی خورشید می داد، نفس هام بوی خدا.

کفش ته مانده ی تلاشم بود در راه انکار هبوط!**

بزرگ شدم اما کفش هام ...!

بی کفش که شدم خدا هم گم شد!    

 

  • بزرگ می شدم اما کوچک تر از همیشه. با بزرگ شدن از خودم دور می شدم و به خودم نزدیک.

حباب های زشت و بدترکیب،انگار که آتشفشان صورتم داشت فوران می کرد!

فوران نفرت،فوران احساس،فوران حسرت...

 بلوغ تلخ بود، زهر مار بود،شاید دوباره سیب...!

 

  • من بدم. پست و آلوده. اما کسی این را نمی داند. خودم هم نمی دانم، کاش خدا هم نداند!

آه! همیشه دلم برای "ندانستگی" تنگ شده است.

راستی! شما...شما سیب ندارید؟! 

 

پایان بازی من...آدم ٬ به درخواست President Evil

................................................................

*طاهره صفارزاده

**سهراب سپهری