این ره که تو می روی...!*


زن ایستاده بود. من هم. من آرام بودم و به شکوه خانه می نگریستم؛ به طواف پروانه وار مردمی که همه یک رنگ بودند. زن اما آرام نبود. تمام وجودش مضطرب بود و نگران،تنها گذر کاروان را نظاره می کرد. فریاد های "الله اکبر" انگار بر تشویش زن می افزود. گویی درمانده بود و کمک می خواست. مردی از کاروان جدا شد و به کنار زن رسید. «چی شده حاج خانم چرا حرکت نمی کنی؟ هنوز هفت دور نشده ها!» زن با شرم سرش را بی آن که از جایش تکان بخورد جلوتر برد: «گ... گ...گمونم وضو ندارم!» مرد برافروخته فریاد زد: «وضو نداری؟! حالا می گی؟! برو خانم، برو وضو بگیر یه گوشه بشین ببینم چه کار می تونم برات بکنم! هر چی تا حالا انجام دادی پرید! برو خانم برو!» مرد با خشم از زن جدا شد و به کاروان پیوست. زن هنوز با حسرت به کاروان می نگریست که از او دور می شد. شاید دلش هنوز با کاروانی بود که داشت او را جا می گذاشت و به سوی رستگاری پیش می رفت. آرام آرام از کعبه دور شد. به مقابلم که رسید چشم هایش را دیدم که در غربت غمگینشان اشک قد کشیده بود. خواستم چیزی بگویم، نتوانستم. برگشتم تا رستگاری مرد و کاروان را ببینم، زن در انبوه جمعیت گم شد. 


_____________________________________

"عنوان" برگرفته از گلستان سعدی، باب دوم، حکایت ششم

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی/ این ره که تو می روی به ترکستان است