غروب است. مرد با شور و اشتیاق از خانه بیرون می آید. «یک کوچه ی تنگ٬ عابری خسته از دم و بازدم دود سیگار ٬ کودکی بادبادک به دست ٬ گربه ای روی دیوار همسایه ٬ ذرات معلق مرگ در هوا ٬ و سکوت ... سکوت... و باز هم سکوت!» مرد ٬تنها٬خسته و افسرده به خانه برمی گردد. شاید دوباره فردا...! |