سلام!
از حالم مپرس ،
چیزی میان فاصله سکوت پنجره و بغض آسمانم.
از پشت پرچین نگاهت،
نگاهم را به میهمانی باکرگی چشمانت بردی و حالا...
دلم منتظر عروس لحظه های سبزی است ،
که با اسبی سپید،
به سوی خاطرات از یاد رفته اش می تازد.
هی... تو برده از من قرار!
هر از گاهی هم نیم نگاهی به این زخم خورده ی نیمه جان بینداز!
آن روزها که هنوز بودی و بودنت را بودنی ترین وجود هستی می دانستم،
چه می فهمیدم از این درد بی علاج؟!
رفتنت چنان آتشی به جانم زد،
که بود و نبودم را سوزاند !
یادت هست؟
روز آخرین قرار را می گویم...
من و تو و باران و بهار،
دست در دست هم بودیم و دستهامان بوی عشق می داد،
دکلمه های من و گیسوان تو که در باد ،
پا به پای کلماتم می رقصیدند!
یادم هست!
داشتم شعر" بی بی سرما" را می خواندم که ناگهان،
هوای دستم سرد شد!
خوب که نگاه کردم دیدم،
تو و باران و بهار ،
آن طرف تر از حس گم شدن، سوار بر باد نابلد به سوی ناکجا در حرکتید.
تو رفتی و من ماندم و یک شهر "بی کسی"!
راستی خاتون!
چه کسی قاب چشمان آینه سانت را از چشم های زنگاربسته من دزدید؟!
|