دورها آوایی است که مرا می خواند...!‌

                                                                   «سهراب»



تو مسیر زندگی همیشه نگاهت به "مقصد" باشه!


اما ...
هر از گاهی هم چشمات و از مقصد بردار ، دو سه تا پلک بزن و یه نگاه به چند قدمی

خودت بنداز...!


...


سفر بی خطر!


****************** 

 !کبوترانه هم به روز شد

چرخه ی عشق...

 

یک روز صبح ، کشاورزی در صومعه ای را زد. راهب در را باز کرد و کشاورز خوشه ی انگور بزرگی را به طرفش دراز کرد.

-« برادر دربان عزیز ،‌ این بهترین محصول تاکستانم است. آمده ام تا هدیه اش بدهم به شما.»

-« ممنونم!‌ الان برای پدر روحانی می برمش، حتما خیلی خوشحال می شود.»

-« نه، این را برای شما آورده ام.»

-« برای من؟ من که قابل این هدیه ی زیبای طبیعت نیستم!»

-« هر موقع در می زنم، شما در را باز می کنید. وقتی محصولم در خشکسالی نابود شد و به کمک احتیاج داشتم، شما هرروز به من تکه ای نان و جامی شراب می دادید. دلم می خواهد این خوشه ی انگور ، بخشی از عشق آفتاب و زیبایی باران و معجزه ی خدا را به شما برساند.»

برادر دربان خوشه را جلویش گذاشت و تمام صبح را به تحسین آن گذراند. واقعا زیبا بود. برای همین، تصمیم گرفت آن را نزد پدر روحانی ببرد. پدر روحانی همیشه او را با جملات خردمندانه، راهنمایی و تشویق می کرد.

پدر روحانی خیلی از انگورها خوشش آمد، اما یادش آمد که یکی از برادرهای صومعه بیمار است. گفت:«این خوشه را به او بده. خدا می داند، شاید کمی دلش را شاد کند.»

اما انگورها مدت زیادی در اتاق برادر بیمار نماند. او هم فکر کرد:« برادر آشپز از من مراقبت کرده و بهترین غذاهایش را به من داده. مطمئنم این انگورها خوشحالش می کند.»

وقتی برادر آشپز موقع ناهار جیره ی او را آورد، برادر بیمار انگورها را به او داد و گفت: « مال شماست. شما همیشه با محصولات اهدایی طبیعت در ارتباطید. حتما می دانید با این شاهکار خدا چه بکنید.»

زیبایی آن خوشه ی انگور، برادر آشپز را به حیرت آورد و به دستیارش گفت:« با کمال دقت در آن انگورها تامل کن.» بعد گفت:« این انگورها آنقدر زیباست که هیچ کس بیشتر از برادر خادم و نگهبان انبار ظروف مقدس که خیلی ها او را مرد مقدسی می دانند، قدرش را نمی داند.»

برادر خادم هم به نوبه ی خود، انگورها را به جوان ترین نوآموز داد، تا او بیاموزد که شاهکارهای خدا در کوچک ترین جزئیات آفرینش حضور دارد. وقتی نوآموز انگور را گرفت،قلبش سرشار از عظمت پروردگار شد، چرا که تا آن موقع خوشه ی انگوری به آن زیبایی ندیده بود.همان موقع به یاد اولین باری افتاد که به صومعه آمد، و به یاد کسی افتاد که اولین بار در را به رویش گشود؛ او بود که اجازه داد او امروز در میان کسانی باشد که قدرگذاشتن به معجزات را بلد بودند.

برای همین، پیش از غروب، خوشه ی انگور را برای برادر دربان برد.

-« بخورید و لذت ببرید. شما همیشه اینجا تنهایید. این انگورها می تواند حالتان را جا بیاورد. »

برادر دربان پی برد که آن هدیه به راستی در تقدیر نصیب او بوده است. انگورها را دانه دانه مزمزه کرد و شاد خوابید. بدین ترتیب، چرخه بسته شد؛ چرخه ای از خوشبختی و شادی، که همیشه گرد کسانی باز می شود که در تماس با انرژی عشقند.

 

«زهیر»‌ اثر پائولو کوئلیو ، برگردان : آرش حجازی، انتشارات «کاروان» (ص 147-146)

 

فقط تو بخوان!

 

سلام!

از حالم مپرس ،

چیزی میان فاصله سکوت پنجره و بغض آسمانم.

از پشت پرچین نگاهت،

نگاهم را به میهمانی باکرگی چشمانت بردی و حالا...

دلم منتظر عروس لحظه های سبزی است ،

که با اسبی سپید،

به سوی خاطرات از یاد رفته اش می تازد.

هی... تو برده از من قرار!

هر از گاهی هم نیم نگاهی به این  زخم خورده ی نیمه جان بینداز!

 

آن روزها که هنوز بودی و بودنت را بودنی ترین وجود هستی می دانستم،

چه می فهمیدم از این درد بی علاج؟!

رفتنت چنان آتشی به جانم زد،

که بود و نبودم را سوزاند !

 

یادت هست؟

روز آخرین قرار را می گویم...

من و تو و باران و بهار،

دست در دست هم بودیم و دستهامان بوی عشق می داد،

دکلمه های من  و گیسوان تو که در باد ،

پا به پای کلماتم می رقصیدند!

 

یادم هست!

داشتم شعر" بی بی سرما" را می خواندم که ناگهان،

هوای دستم سرد شد!

خوب که نگاه کردم دیدم،

تو و باران و بهار ،

آن طرف تر از حس گم شدن،
سوار بر باد نابلد به سوی ناکجا در حرکتید.

 

تو رفتی و من ماندم و یک شهر "بی کسی"!

راستی خاتون!‌

چه کسی قاب چشمان آینه سانت را از چشم های زنگاربسته من  دزدید؟!