"صدای زنگ قافله را می شنوی؟

...

راه از شب آغاز شد ، به آفتاب رسید و اکنون از مرز تاریکی می گذرد..."

 

                                                                                                       «سهراب سپهری»

 


بچه که هستی  فقط دلت می خواد بزرگ شی! وقتی آدم بزرگا بهت میگن ‌«بچه‌» خیلی شاکی میشی!

بزرگ که میشی حسرت بچگی هاتو می خوری... دلت می خواد واسه یه روزم که شده برگردی به دوران کودکی!

دیگه دلت نمی خواد پیر شی! از پیری می ترسی...ترسش مث خوره میفته به جونت... وقتی یه آدم پیر ازکارافتاده رو می بینی بیشتر از این که دلت واسه اون بسوزه واسه خودت نگران میشی!

 

زندگی بیشتر آدما تو همین سه تا «حس» خلاصه میشه...

 

«شوق رسیدن به بلوغ... حسرت ازدست رفتن کودکی...و ترس از پیری ! »

 

 

سلام!

 

قبل از هر چیز...

«کبوترانه» هم افتتاح شد!  بخش ادبی «نشانی ها» ...
شامل شعر ها و ترانه ها و هر چی حرف کبوترانه است!

 



این هم یکی از شعرهای خودم که خیلی دوستش دارم!‌  نیازی به توضیح نداره!  

 


«بدکاره»

 

شبی زخمی ...زنی تنها...

نگاهی خسته و ساکت

به آوار غم جاده

نگاهی خسته از تاب رسیدن ها

دویدن ها و هرگز نا رسیدن ها !

نگاهی پر زمعنی های حزن انگیز

که تا چشم بشر بیند

بریزد اشک ها و خون فشاند از دو دیده

همچنان بر سر بکوبد دست نادم را ...

که بر من کرد بدها دست خصم آگین این گیتی...

ولی افسوس

گر می زند بر سر نمی گوید که  «من» بد کرده ام نه هر کس دیگر!

رود تا عمق جاده خسته و تنها و بی ماوا

که تا شاید ببیند سرزمین بی زمین ها را

به ناگه خنده ی تلخی لبانش را گشوده... باز می بندد

گمانش رفته تا آن خاطرات تلخ وشیرین

زمانی در سرایی با کسی راز ها می گفته و حالا

همان کس می برد او را ز شرم حرف مردم

تا دیاری دور...

زمانی نازها می کرده و بازار را گرم شهوت ها و حسرت ها...

ولی افسوس...!

ولی افسوس کاین جنس طرب پیشه

ندارد عمر طولانی و بعد از مدتی

خوار می گردد گر بروید بهتر از او در میان جمع بازاری کسی...

آه ... بر تو نفرین باد ای انسان پر از خالی

چگونه می توانی اینچنین شرم و حیا را قی کنی؟

تا کی رهانی بند بند وجودت را ز انسان بودن

و خود را درون گند حیوانی بغلتانی؟

زن همچنان می رفت...

می گذشت از ذهن مشغولش مثال آب از یک جوی

بدی ها و پلیدی های دیروزش...

ولی امروز می خواهد بشوید از تنش خونابه ی شهوت

بخواند با صدایی همچو یک فریاد...

که «من آزاده ام آزاده ام آزاد»

خروشان  در میان جاده ی غربت...

امیدی کورسو تر ز شمعی خفته در طوفان...

طنین سوزناک و رعشه اندازی سوار باد...

و زن تنها و بی یاور برد از یاد...

که «من آزاده ام آزاده ام آزاد»

 

 

آزاده باش و آزاد بمون!