سلام!

 

قبل از هر چیز...

«کبوترانه» هم افتتاح شد!  بخش ادبی «نشانی ها» ...
شامل شعر ها و ترانه ها و هر چی حرف کبوترانه است!

 



این هم یکی از شعرهای خودم که خیلی دوستش دارم!‌  نیازی به توضیح نداره!  

 


«بدکاره»

 

شبی زخمی ...زنی تنها...

نگاهی خسته و ساکت

به آوار غم جاده

نگاهی خسته از تاب رسیدن ها

دویدن ها و هرگز نا رسیدن ها !

نگاهی پر زمعنی های حزن انگیز

که تا چشم بشر بیند

بریزد اشک ها و خون فشاند از دو دیده

همچنان بر سر بکوبد دست نادم را ...

که بر من کرد بدها دست خصم آگین این گیتی...

ولی افسوس

گر می زند بر سر نمی گوید که  «من» بد کرده ام نه هر کس دیگر!

رود تا عمق جاده خسته و تنها و بی ماوا

که تا شاید ببیند سرزمین بی زمین ها را

به ناگه خنده ی تلخی لبانش را گشوده... باز می بندد

گمانش رفته تا آن خاطرات تلخ وشیرین

زمانی در سرایی با کسی راز ها می گفته و حالا

همان کس می برد او را ز شرم حرف مردم

تا دیاری دور...

زمانی نازها می کرده و بازار را گرم شهوت ها و حسرت ها...

ولی افسوس...!

ولی افسوس کاین جنس طرب پیشه

ندارد عمر طولانی و بعد از مدتی

خوار می گردد گر بروید بهتر از او در میان جمع بازاری کسی...

آه ... بر تو نفرین باد ای انسان پر از خالی

چگونه می توانی اینچنین شرم و حیا را قی کنی؟

تا کی رهانی بند بند وجودت را ز انسان بودن

و خود را درون گند حیوانی بغلتانی؟

زن همچنان می رفت...

می گذشت از ذهن مشغولش مثال آب از یک جوی

بدی ها و پلیدی های دیروزش...

ولی امروز می خواهد بشوید از تنش خونابه ی شهوت

بخواند با صدایی همچو یک فریاد...

که «من آزاده ام آزاده ام آزاد»

خروشان  در میان جاده ی غربت...

امیدی کورسو تر ز شمعی خفته در طوفان...

طنین سوزناک و رعشه اندازی سوار باد...

و زن تنها و بی یاور برد از یاد...

که «من آزاده ام آزاده ام آزاد»

 

 

آزاده باش و آزاد بمون!

 

 


 بهار...

«امسال نیز یکسره سهم شما بهار
ما را در این زمانه چه کاریست با بهار؟!
از پشت شیشه های کدر مات مانده ام
 کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار؟!
حتی تو را ز حافظه گل گرفته اند
ای مثل من غریب در این روزها بهار !
دیشب هوایی تو شدم باز این غزل
 صادق ترین گواه دل تنگ ما بهار
 گلهای بی شمیم به وجدم نمی کشند
رقصی در این میانه بماناد تا بهار...»*


یه بهار دیگه بی تو ... کاش بهار دیگه با تو !

سال نو مبارک!

* شعر از محمد علی بهمنی

بدون شرح !

..."تو اخترک بعدی « مِی خواره ای »  می نشست . دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غمی بزرگ فرو برد.به  میخواره  که صمٌ بکم  پشت یک مشت بطری خالی و یکی دو تا بطری پر نشسته بود گفت :


«چه کار داری می کنی؟ »‌


میخواره  با لحن غمزده ای جواب داد :


«می میزنم .»


شهریار کوچولو پرسید :


« مِی  میزنی که چی؟»


میخواره جواب داد:


« که فراموش کنم.»


شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می سوخت پرسید :


« که چی را فراموش کنی؟ »


میخواره همان طور که سرش را می انداخت پایین گفت :


« سرشکستگیم  را .»


شهریار کوچولو که دلش می خواست دردی از او دوا کند پرسید :


« سرشکستگی از چی ؟ »


میخواره جواب داد :


« سرشکستگی‌ ِ‌  میخواره بودنم را. »‌


این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریارکوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همانجور که می رفت تو دلش می گفت :

« این آدم بزرگ ها راستی راستی چقدر عجیبند !‌»"...  *

...

* «شازده کوچولو» نوشته ی «آنتوان دوسنت اگزوپری» ، ترجمه ی «احمد شاملو»‌ ، انتشارات نگاه.