سیزده نکته ی مهم در مورد "زندگی" و "عشق" از گابریل گارسیا مارکز :

 

یک. دوستت دارم, نه به خاطر شخصیت تو, بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام بودن با تو پیدا می کنم.

دو. هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.

سه. اگر کسی تو را آن گونه که می خواهی دوست ندارد, به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.

چهار. دوست واقعی کسی است که دست های تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند.

پنج. بدترین شکل دلتنگی برای کسی, آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.

شش. هرگز لبخند را ترک نکن! حتی وقتی ناراحتی, چون هر کس ممکن است عاشق لبخند تو شود.

هفت. تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی, ولی برای بعضی افراد, تمام دنیا هستی!

هشت. هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند, نگذران.

نه. شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را. به این ترتیب, وقتی او را یافتی, بهتر می توانی شکرگزار باشی.

ده. به چیزی که گذشت, غم مخور. به آن چه پس از آن آمد, لبخند بزن.

یازده. همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند, با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده دوباره اعتماد نکنی.

دوازده. خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی, قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد.

سیزده. زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار. بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری.

از « مرضیه » ی عزیز به خاطر فرستادن این متن ممنونم!

لیوان را بشکن !

 


«ما از ترس شکستن است که الفبای آینه را بر سنگ نوشته ایم.»

                                                                       سیدعلی صالحی

 

...

 

چرا خیلی از ما آدم ها از این که دست به  کاری «غیرمعمول» بزنیم می ترسیم؟
یا بهتره بگم از کارهای «نامتعارف» دوری می کنیم؟!‌

خیلی از ماها، زمانی که می خوایم دست به کاری بزنیم ، به اولین چیزی که توجه می کنیم، «نگاه دیگرانه» !

تا حالا شده تو یه رستوران ، عمدا  لیوان تو دستت رو بزنی زمین و بشکنی؟؟؟

 

 

*****

 

 

*"... سپس یکی از دست هاش را آزاد کرد، لیوانی برداشت و لب میز گذاشت.

گفت: « الان می افتد.»

-« دقیقا می خواهم آن را بندازی.»

-« لیوان را بشکنم؟»

بله، لیوان ها را بشکند. یک حرکت ظاهرا ساده، اما حاوی ترس هایی که هرگز درست درکشان نمی کنیم.

شکستن یک لیوان ارزان چه ارزشی دارد، وقتی به طور ناخواسته بارها این کار را کرده ایم؟

تکرار کرد:« لیوان را بشکنم؟ چرا؟»

پاسخ دادم :« می توانم توضیح دیگری بدهم. اما در حقیقت فقط به خاطر اینکه دلم می خواهد بشکند.»

-« به خاطر تو بشکنم اش؟»

-« البته که نه.»

به لیوان شیشه ای لب میز نگاه کرد- مراقب بود نیفتد.

دلم می خواست بگویم:« این آداب گذر است. همان طور که خودت گفتی. ممنوع است. آدم شیشه را عمدا نمی شکند. وقتی به رستوران می رویم یا در خانه ی خودمان، مراقبیم که لیوان ها لب میز گذاشته نشوند. جهان ما از ما می خواهد مراقب باشیم که لیوان ها روی زمین نیفتند.»

و باز فکر کردم، پس وقتی ناخواسته آن ها را می شکنیم، مراقبیم که موضوع خیلی جدی نباشد. پیشخدمت می گوید:« مهم نیست.»، و در زندگی ام هرگز ندیده ام یک لیوان در صورت حساب رستوران بیاید.

 شکستن لیوان بخشی از زندگی است و آسیبی به ما یا دیگری نمی رساند.

ضربه ای روی میز زدم. لیوان تکان خورد، اما نیفتاد.

به طور غیر ارادی گفت:« مراقب باش!»

اصرار کردم:« لیوان را بشکن.»

...

خواهش می کنم این لیوان را بشکن و ما را از تمام پیش داوری های لعنتی آزاد کن، از این نیاز به یافتن توضیحی برای هر چیزی، از این اجبار که فقط باید کاری را بکنیم که دیگران تایید می کنند.

یک بار دیگر خواهش کردم :« این لیوان را بشکن.»

چشم هاش را در چشم هام دوخت. سپس، آهسته، دستش را روی رومیزی به طرف لیوان سراند. با حرکتی سریع، آن را روی زمین انداخت. ..."*

 

*«کنار رود پیدرا نشستم و گریستم»، اثر  پائولو کوئلیو ، برگردان :‌‌آرش حجازی (قطع جیبی) ص 235-233 .


-------------------------------------------
« کبوترانه » هم به روز شد! 

 

« و بار دیگر ، در زیر آسمان "مزامیر"،

در آن سفر که لب رودخانه ی "بابل"

به هوش آمدم،

نوای بربط خاموش بود

و خوب گوش که دادم، صدای گریه می آمد

و چند بربط بی تاب

به شاخه های تر بید تاب می خوردند. »

                                             مسافر ــــ سهراب سپهری

 

 

...* کنار رود پیدرا نشستم و لبخند زدم.

ادامه داد: <عشق تو مرا نجات داد و به رویاهام برگرداند.>

آرام ماندم و تکان نخوردم.

پرسید:<مزمور 137 را می دانی؟>

سرم را به علامت نفی تکان دادم. می ترسیدم حرف بزنم.

-< کنار رودهای بابل...>

گفتم:<چرا،چرا، می دانم.> احساس می کردم اندک اندک باز به سوی زندگی برمی گردم.

ـ< از هجرت می گوید. از کسانی می گوید که بربط هایشان را می آویزند، چون دیگر نمی توانند آهنگ هایی را بنوازند که دلشان می خواهد.>

-< اما بعد از اینکه مزمور نویس از غم غربت سرزمین رویاهاش گریه کرد، به خودش قول می دهد که:

**<اگر تو را ای "اورشلیم" از یاد برم،دست راستم مرا فراموش کناد. زبانم به کامم بچسبد، اگر "اورشلیم" را بر همه ی شادمانی ام ترجیح ندهم.>**

بار دیگر لبخند زدم.

گفت:<داشتم فراموش می کردم و تو باز به یادم آوردی.>*...

 

* کنار رود پیدرا نشستم و گریستم- اثر "پائولو کوئلیو"‌- برگردان آرش حجازی- انتشارات کاروان- (قطع جیبی)ص 280-278 .

**مزامیر داود- مزمور 137.